خاطرات یک فندق

مینویسم که یادم نره چطور میگذره :)

خاطرات یک فندق

مینویسم که یادم نره چطور میگذره :)

اینجا کسی هست؟

میشه اگه کسی به بلاگ اسکای سر زد و صفحه منو هم دید حداقل یک نظر بذاره.

کم کم حس میکنم اینجا کسی نیس و دارم توی دنیایی زیست میکنم که تنها موجود زنده اش منم.

لطفاً اگه کسی دیگه هم زنده است بهم خبر بده.

ممنونم.

مورد رحمت الله

گاهی از حسودیام بنویسم یکم تخلیه بشم

خسته شدم اینقدر حس حسادتمو کنترل کردم که به کسی صدمه نزنه

یکم بریزم بیرون شاید واسه خودم نجات شد .

از نجات گفتم ...

میم ع یادم افتاد 

ضربه بزرگیه برام 

ولی تماماً مقصر خودمم 

چطور زخمی که خودم به خودم زدم درمان کنم؟

چطور (نمی‌دونم چی چطور ، شاید باورتون نشه ولی برای اینکه کلمه پیداکنم توی گوگل جست و جو کردم  ، از نظر خودم فارسیم خیلی افتضاحه و از نظر روانشناسم حجم اطلاعاتم زیاده برای همین گم میشم؛ یکم دیگه فکر کنم ببینم چطور ...)

می‌خوام بگم چطور میتونم کاری کنم که کارای اشتباهم برای میم آ  وحشتناک نباشه ولی واژه اش پیدا نمیکنم.

خودمو چی جلوه بدم؟

معقول؟

حق با من؟

عادی؟

وایییییی خدای من وسط نوشتن واژه اش یادم نمیاد 

فکر کنم مغزم دارم از دست میدم.

به زبان های مختلف واژه به مغزم میرسه ولی به فارسی نههههههه.

الان میفهمم میم آ از اینکه میگه گاهی حتی به زبان مادریش هم نمیتونه حرف بزنه و انگار حس خفگی بهش دست میده منظورش چیه.

میم آ به چندین زبان مسلط هست 

کوردی

ترکی 

فارسی 

ترکی ترکیه 

اردو

و چند زبان دیگه ... که بلده ولی پیش من انکار می‌کنه.


مختصر و مفید:

از کار هایی که کردم چوخ پشیمانم 

ولی اینکه هنوز واژه اش به مغزم نمیاد ناراحتم می‌کنه.

صندلی حسود

باید درس بخونم 

باید تمرین های فیزیک بنویسم

ولی انرژیش نیس.

با خودم میگم کاش جای عض م بودم 

ولی احمقانه است که برم از اول شروع کنم وقتی خدا خواسته آخرشو بهم بده.

پس شکر الله.

به قول پاندای ترم اولی :

الله چوخ شکر.

اسمشو بذارید حسودی ولی از این پاندا خوشم نمیاد، به نظرم هم خوش لباسه هم خوشگله هم تلاش میکنه مثل من درسخون به نظر برسه.

خوبه حداقل می‌دونم تمرین هاشو از روی حل المسائل مینویسه

اصلا چون الان یادم اومد پاندا چیکار می‌کنه انرژی گرفتم که درسمو بخونم تا حداقل نتونه آخرین صندلی که مال منه رو بگیره.

(کودک درونم زیادی فعال شده که این چرندیات مینویسم وگرنه همه ما میدونیم که کسی جای کسی رو نمیتونه بگیره)


فندق ناراحت نباش

شاید بهترین لطفی که به خودم کردم این بود که کوچ کردم.

توی روزای عادی ...

(دروغ گفتم توی روزای غیر عادی)

معمولاً اینطوریم که از جاهای جدید خوشم میاد و باید تغییر مکان بدم

کلا یه جا دایم باشم بهم نمیسازه 

حتی مجازی 

من که فعال اینستاگرام بودم الان نوتیفشو هم بستم 

یه زمانی هم فعال تلگرام بودم که الان فقط از اجبار کانال دانشگاه چک میکنم.

فعالیت بی حد و حصر واتس آپ بودم که الان حتی اکانتشو ندارم.

جسارت رها کردن رو در واقع میم ع بهم داد(دروغ میگم، چندین بار اطلاعات مهمم از مجازی پاک شد بعد از اون هر چی دم دستم میاد رها میکنم ، در واقع مینیمالیسم مجازی شدم)

میم آ میگه که دوس داره برام یه گوشی ساده بگیره و سیم کارتمو بشکنه تا فقط منحصر به خانواده باشم 

زیادی منو دسته بالا گرفته 

واقعاً اینطور که فکر می‌کنه پر طرفدار نیستم جز گاهی که سین آ بهم زنگ میزنه و احوال پرسی می‌کنه که در واقع عادتش اینه.

خلاصه اینکه از کجا به کجا رسیدم ...

خلاصه اینکه تغییر و جا به جایی مخصوصاً اگه اساسی باشه رو دوس دارم ولی فقط زمان هایی که حالم به خودم نیست و انگار روحم به مقدار زیادی آب تلخ(به قول میم ع) خورده و مست شده.

میخواستم بگم (البته گفتم)دیگه دلم نمی‌خواد از آدم تموم شده ای مثل میم ع حرف بزنم ولی از اونجایی که مطمئنم چند وقت دیگه به کل از حافظم پاک میشه و نمیدونم کیه پس فعلا مشکلی نیست.


ولی وقتم حالم عادی باشه تغییر رو دوس ندارم 

هنوز هیچ کس بهم نگفته دو قطبی هستم 

شاید روانشناس هایی ک پیششون میرم تخصص مناسبی ندارن.

خلاصه اینکه برام عجیبه هیچ کدوم از دکترا هیچ برچسبی هنوز بهم نزدن

یعنی من واقعاً سالمم؟

پس این همه دوگانگی و دیوانگی از کجا میاد؟

با اینکه کوچ کردم ولی خودم عوض نشدم، همون سبک قبلی رو دارم.

فردا فیزیک

فردا ریاضی 

فردا عض م 

فردا شنبه.

امیدوارم همینطور غیر عادی باقی بمونم چون اصلا دلم نمی‌خواد فردا بلایی سر عض ابولقاسمی بیارم.

همچنین دوس ندارم مه مشتاق اذیت کنم.


اگر دست من بود زمان رو می‌بردم به بعد از امتحانات ترم با اینکه کاملا آمادگیشو ندارم.

یعنی میم آ دلش برام تنگ نشده؟

اندیشه آبی

چند روزه دارم به دخترا فکر می کنم

و جا داره بگم در مرکزیتش اونجا وجود داره که با هیجان داستان پسر عینکی دانشکده مکانیک برای سودا تعریف کردم.

سودا

اسم قشنگیه.

دوشنبه کلاس دارم و به احتمال زیاد میرم البته هنوز مشخص نیست.

از اونجایی که بابام می‌دونه خرجم زیاده یا شاید هم مامانم بهش گفته اوضاعم خیط شده امشب بابام گفت بهم پول میده 

دستش درد نکنه حداقل وظیفشو خوب انجام میده

ها ها ها شیطان عبضی هم خودتونید.


خلاصه اینکه دلم برای دخترا تنگ شده و همش به این فکر میکنم واقعا دوستیمون ادامه پیدا میکنه؟!

یعنی متوجه میشن من خجالتیم و توی ایجاد ارتباط تحت فشار مرگم!

کنارشون حس خوب دارم همراه با استرس و یکم ترس ولی هیجانشو دوس دارم.

اممممم خب بذار ادامه بدم!

اگه رابطمون همچنان حسنه باشه یه روز آدرس اینجا رو بهشون میدم تا بدونن در عین حال که توانایی زیادی در حرف زدن های دوستانه و احساسی ندارم و معذب و ترسو میشم اما حس خوب بهشون زیاد داشتم و زیاد بهشون فکر میکردم و باهاشون حرف زیاد داشتم.

چند ماه پیش روانشناسم گفت من خوب حرف میزنم و اطلاعات خوبی هم دارم

درست می‌گفت 

اما منظور منو از اینکه خوب حرف نمی‌زنم و نمیتونم حس واقعیمو انتقال بدم نفهمیده بود.

وگرنه اینکه میتونم سخنرانی کنم و تحت تاثیر قرار بدم رو خودم هم میدونم که حرفه ای هستم 

بسیار زیاد.

اما 

دوست 

به دوست نیازمندم

چیزی خارج از خدا و پدر و مادر و کتاب.

چیزی شبیه رفتار همسالانم.

اوه بیب!

چقدر اینطوری حرف زدن دوست دارم.

یک سوال 

من اینم که الآنم

اونم که همیشه یا شاید اغلب هستم.

چرا چنین بی ثبات و عجیب؟

حس میکنم عجیب و غریبم

کاش کسی مثل خودم پیدا کنم تا این حس تک و منفرد افتادنم کمی کمتر بشه.

در واقع همون بدبختی به تساوی.

خدایا شکرت.