خاطرات یک فندق

مینویسم که یادم نره چطور میگذره :)

خاطرات یک فندق

مینویسم که یادم نره چطور میگذره :)

اندیشه آبی

چند روزه دارم به دخترا فکر می کنم

و جا داره بگم در مرکزیتش اونجا وجود داره که با هیجان داستان پسر عینکی دانشکده مکانیک برای سودا تعریف کردم.

سودا

اسم قشنگیه.

دوشنبه کلاس دارم و به احتمال زیاد میرم البته هنوز مشخص نیست.

از اونجایی که بابام می‌دونه خرجم زیاده یا شاید هم مامانم بهش گفته اوضاعم خیط شده امشب بابام گفت بهم پول میده 

دستش درد نکنه حداقل وظیفشو خوب انجام میده

ها ها ها شیطان عبضی هم خودتونید.


خلاصه اینکه دلم برای دخترا تنگ شده و همش به این فکر میکنم واقعا دوستیمون ادامه پیدا میکنه؟!

یعنی متوجه میشن من خجالتیم و توی ایجاد ارتباط تحت فشار مرگم!

کنارشون حس خوب دارم همراه با استرس و یکم ترس ولی هیجانشو دوس دارم.

اممممم خب بذار ادامه بدم!

اگه رابطمون همچنان حسنه باشه یه روز آدرس اینجا رو بهشون میدم تا بدونن در عین حال که توانایی زیادی در حرف زدن های دوستانه و احساسی ندارم و معذب و ترسو میشم اما حس خوب بهشون زیاد داشتم و زیاد بهشون فکر میکردم و باهاشون حرف زیاد داشتم.

چند ماه پیش روانشناسم گفت من خوب حرف میزنم و اطلاعات خوبی هم دارم

درست می‌گفت 

اما منظور منو از اینکه خوب حرف نمی‌زنم و نمیتونم حس واقعیمو انتقال بدم نفهمیده بود.

وگرنه اینکه میتونم سخنرانی کنم و تحت تاثیر قرار بدم رو خودم هم میدونم که حرفه ای هستم 

بسیار زیاد.

اما 

دوست 

به دوست نیازمندم

چیزی خارج از خدا و پدر و مادر و کتاب.

چیزی شبیه رفتار همسالانم.

اوه بیب!

چقدر اینطوری حرف زدن دوست دارم.

یک سوال 

من اینم که الآنم

اونم که همیشه یا شاید اغلب هستم.

چرا چنین بی ثبات و عجیب؟

حس میکنم عجیب و غریبم

کاش کسی مثل خودم پیدا کنم تا این حس تک و منفرد افتادنم کمی کمتر بشه.

در واقع همون بدبختی به تساوی.

خدایا شکرت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد