خاطرات یک فندق

مینویسم که یادم نره چطور میگذره :)

خاطرات یک فندق

مینویسم که یادم نره چطور میگذره :)

دوشنبه آبی

دیروز دانشکده مکانیک کلاس داشتم


از دانشگاه اومدم بیرون که با بی آرتی برم خونه ایستگاه شلوغ بود


در نتیجه رفتم برج بلور یه چیزی بزنم بر بدن


طبق معمول گشنم بود


از اینکه تنها رفتم دانشگاه ناراحت بودم


میم ع که قهره


میخواستم عض م رو ببرم که امتحان داشت و حتی نشد باهاش مطرح کنم که باهام میاد یا نه الکی هم وقتمو گرفت ترافیک هم بود که باعث شد بیست دقیقه دیر برسم


حالا فکر کن توی این هوای آلوده با این نفس تنگی یه مقداری از مسیر رو هم دوییدم در عجبم چطور زنده موندم.


حالا اینا بماند


بریم سراغ برج بلور.


این روزا که هوا یه ذره سرد شده


فود کورت برج بلور (فودکورت همه جا) عین چی شلوغه!


جا نبود بشینم.


کنار یه دختر سه تا صندلی خالی بود


ازش اجازه گرفتم و پیشش نشستم


یه جای دیگه هم خالی شد بهم گفت میتونم برم اونجا


همینکه خواستم برم بهم گفت اگه دوس داری تنها باشی برو و ...(خلاصه یه چیزایی گفت به این معنی که نرو)


منم نرفتم و گفتم تنهایی دوس ندارم.


کم کم حرفامون شروع شد بعد دوستش اومد


بعد با هم دوست شدیم و شماره دادیم و گرفتیم.


یکیشون دکترای حقوق میخوند


نگاه عجیبی داشت


از اونا بود که آدمو قشنگ بررسی می‌کنه


حقیقتا از نگاهش نترسیدم چون من که دروغ نمیگم


در نهایت همو بغل کردیم و هر کدوممون رفتیم سراغ زندگیمون.


روز عجیبی بود


شب هم خواستم با تاکسی بقیه راهو برم که پر نشد با ناراحتی اسنپ گرفتم.


وقتی از تاکسی پیاده شدم ناامیدی رو توی صورت پیرمرد راننده تاکسی دیدم و دلم واسش سوخت ولی کاری از دستم بر نمیومد.


خیلی دیر شده بود و منم باید زود میرفتم خونه


در واقع ترسیده بودم


بعد یهو یادم افتاد من آدم ترسویی نبودم


من اصلا به اینکه دختر تا نصف شب بیرون باشه یا هر مزخرفی که به جنسیت ربط میدن اعتقاد نداشتم


اینا همش تاثیرات جیر جیر کردن میم ع بوده


خلاصه اینکه کلی عصبی شدم.


به میم آ پیام دادم البته یادم نیس اون داد یا من


ولی کلی بهش نق زدم


فکر میکردم مثل میم ع باهام دعوا کنه


ولی دعوا نکرد


آروم جوابمو میداد


هر بار که خوب رفتار می‌کنه یاد حرف مامانم میوفتم که میگه مطمئنی؟


و منم هر بار توی قلبم میگم آره مطمئنم :)


البته نمی‌دونم میم آ وقتی که بره دانشگاه چی پیش میاد


ولی الان از شرایطم راضیم. خدایاشکرت


زندگی عجیبه


خیلی زیاد ...

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین جمعه 25 آذر 1401 ساعت 18:26

سلام
عالی بود

سلام
ممنونم
کاش برام آدرس وبلاگ میذاشتی که منم بیام بهت سر بزنم.

مریم جمعه 25 آذر 1401 ساعت 18:00 https://dudaimborns.blogsky.com/

منم زمان دانشجوییم برج بلور زیاد میرفتم.
تبریز دیگه، درسته؟
کافه پاییز ۸۱ هنوزم هست؟

آره تبریز.
نمیدونم من زیاد بیرون نمیرم اسم ها هم توی حافظم نمیمونه.
این دفعه بلور رفتنم توفیق اجباری بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد